قاتلی در مقابل دیگری / پارت ۱۷
پارت #۱۷
تازه صبح شده بود ، آفتاب خنک و ملایمی به درختانِ شکوفهی داخل محوطه بیمارستان میتابید .
پرستار ها و دکتر ها مشغول بررسی بیماران بودند و همراهان مریض ها داخل راهرو ها بودند برخی با استرس میچرخیدن و برخی روی صندلی ها نشسته بودن .
پرستار جوانی با موهای فر مشکی به سمت اتاق استراحت کارکنان میرفت ، اتفاقات دیشب واقعا خسته اش کرده بود هنوز باورش نمیشد شخصی با تکهی شکسته لیوان تلاش کنه آدم بکشه ، اما هرچی بود گذشت و هردو بیمار سالم هستند .
پرستار به آرامی درب اتاق استراحت را باز کرد و متوجه تاریکی اتاق شد ، این عادی نبود همیشه حداقل یک نفر این موقع روز اینجا بود .
طرفی دیگر جئی و آیزاس در دو اتاق متفاوت بودند ، درسته یهو سر و کله آیزاس پیدا شده بود اما جئی گفته بود آیزاس یکی از دوستان اونه حتی همین الانم به حساب جئی بستری شده بود .
جئی در اتاق با گلوی پانسمان شده روی تختش دراز کشیده بود که ناگهان متوجه آیزاس شد که داشت از پنجره اتاق وارد میشد . جئی روی تختش نشست و به آیزاس خیره شد ، آیزاس از لب پنجره با خنده و لحن شيطنت آمیز گفت:
[دیدی گفتم پنجره ها ایمنی نیستن؟]
جئی سکوت کرد و پاسخی نداد و آماده دفاع از خودش در برابر آیزاس بود اما آیزاس با خنده گفت:
[گفتی میخوای باهام همکاری کنی؟ شریکم نامورو پایین پنجره ایستاده در واقع اون کمکم کرد از پنجره بیام ، هنوز نظرت همونه؟]
جئی با تعجب به آیزاس گفت:
[چرا باید بهت اعتماد کنم؟]
آیزاس با لبخند و چشمان درخشان به آرامی گفت:
[چون چیزی راجب این بیمارستان میدونم که میتونه تو رو به پولی که نیاز داری برسونه ، یادته گفتم هیچ چیز این بیمارستان عادی نیست؟]
جئی با تعجب پاسخ داد:
[بهم بگو]
آیزاس خندید و با صدای بلند گفت:
[نه آقا پلیسه تو بهم بگو ، هنوز میخوای باهم همکاری کنیم؟]
جئی مدتی مکث کرد و خوب فکر کرد و در نهایت گفت:
....
ادامه دارد....
#داستان #رمان #متن
تازه صبح شده بود ، آفتاب خنک و ملایمی به درختانِ شکوفهی داخل محوطه بیمارستان میتابید .
پرستار ها و دکتر ها مشغول بررسی بیماران بودند و همراهان مریض ها داخل راهرو ها بودند برخی با استرس میچرخیدن و برخی روی صندلی ها نشسته بودن .
پرستار جوانی با موهای فر مشکی به سمت اتاق استراحت کارکنان میرفت ، اتفاقات دیشب واقعا خسته اش کرده بود هنوز باورش نمیشد شخصی با تکهی شکسته لیوان تلاش کنه آدم بکشه ، اما هرچی بود گذشت و هردو بیمار سالم هستند .
پرستار به آرامی درب اتاق استراحت را باز کرد و متوجه تاریکی اتاق شد ، این عادی نبود همیشه حداقل یک نفر این موقع روز اینجا بود .
طرفی دیگر جئی و آیزاس در دو اتاق متفاوت بودند ، درسته یهو سر و کله آیزاس پیدا شده بود اما جئی گفته بود آیزاس یکی از دوستان اونه حتی همین الانم به حساب جئی بستری شده بود .
جئی در اتاق با گلوی پانسمان شده روی تختش دراز کشیده بود که ناگهان متوجه آیزاس شد که داشت از پنجره اتاق وارد میشد . جئی روی تختش نشست و به آیزاس خیره شد ، آیزاس از لب پنجره با خنده و لحن شيطنت آمیز گفت:
[دیدی گفتم پنجره ها ایمنی نیستن؟]
جئی سکوت کرد و پاسخی نداد و آماده دفاع از خودش در برابر آیزاس بود اما آیزاس با خنده گفت:
[گفتی میخوای باهام همکاری کنی؟ شریکم نامورو پایین پنجره ایستاده در واقع اون کمکم کرد از پنجره بیام ، هنوز نظرت همونه؟]
جئی با تعجب به آیزاس گفت:
[چرا باید بهت اعتماد کنم؟]
آیزاس با لبخند و چشمان درخشان به آرامی گفت:
[چون چیزی راجب این بیمارستان میدونم که میتونه تو رو به پولی که نیاز داری برسونه ، یادته گفتم هیچ چیز این بیمارستان عادی نیست؟]
جئی با تعجب پاسخ داد:
[بهم بگو]
آیزاس خندید و با صدای بلند گفت:
[نه آقا پلیسه تو بهم بگو ، هنوز میخوای باهم همکاری کنیم؟]
جئی مدتی مکث کرد و خوب فکر کرد و در نهایت گفت:
....
ادامه دارد....
#داستان #رمان #متن
- ۲.۶k
- ۱۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط